حافظ
حافظ و هجو سالوسیان
 

آشنایی و نشست و برخواست با دیوان حافظ شیرازی، ذهن را به این قصه رهنمون میکند که داغی بر دل دارد. گویی دل لسان الغیب از دست عده ای مجروح بوده. او در لابه لای شعرها خودش این بدسگالی ها را نشان میدهد و صاحبان آنها را هجو میکشد.

 

 

بعضی از شعرها را شمشیر کشان شروع میکند که گویی به جنگ بعضی از کژی ها اقدام نموده است. در این کشاکش به هر سنگری سرکی میزند و در هر کوی به کسی می تازد. گاه زاهدان را ملامت میکند که بوسیدن جام می از دست زهدفروش بهتر است:[1]

 

 

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

 

 

                                  که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

 

 

واعظان نیز از تیررس او خلاصی نیابند، او دعوت به عشق حقیقی و ناب میکند و غیرتش ریا و سالوس (شیادِ چرب زبانِ ظاهر فریب) را نمی پذیرد:

 

 

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود    تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

 

 

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است   حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

 

 

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض     ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

 

 

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش   که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

 

 

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف      چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

 

 

و هنوز از خرقۀ سالوس می رنجد:

 

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا           ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

 

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس       کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

 

 

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری          کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

 

 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست           احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

 

 

او با مدعیان سیر و سلوک نیز مخالف است و آنها را نیز به باد انتقاد میگیرد:

 

 

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی                 باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

 

 

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز         دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

 

 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی          تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

 

 

دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی در طنزسرایی و درد منشی او میگوید:

 

 

«قلمرو طنز حافظ را در سراسر دیوان او بی هیچ استثنایی رفتار مذهبی ریاکاران عصر تشکیل می دهد. شما می توانید دیوان حافظ را یک بار از آغاز تا انجام از این دیدگاه به دقت مورد بررسی قرار دهید. حتا یک مورد بیان طنزآمیز نمی توانید پیدا کنید که در ساختار معنایی آن بخشی از عنصرهای مذهب وجود نداشته باشد:

 

 

چنین که صومعه آلوده شد به خون دلم     گَرَم به باده بشویید، حق به دست شماست

 

 

آلوده شدن (نجس شدن) و به باده شستن (تطهیر نجس به نجس) و از همه مهم تر «حق به دست شماست» یعنی باده حق است، همان باده ای که به دست شماست. همۀ اجزای این بیت از گره خوردگی تناقض ها ترکیب یافته است و یکی از دو سوی تناقض را در همه ی اجزای آن، مذهب و مبانی اعتقادهای مذهبی تشکیل می دهد.

 

 

من در این باره هیچ گونه آماری نگرفته ام ولی تا آن جا که حافظه ی من –که انس بسیاری با شعر حافظ دارد- یاری می کند حتی یک مورد استثنا نمی توان یافت که در شعر حافظ بیان طنزآمیزی دیده شود و در ترکیب اجزای متناقض آن، عنصری از عنصرهای مذهب دیده نشود[2] و این بزرگ ترین و مهم ترین ویژگی شعر اوست که با هنر خویش و با طنز خویش ساختار متناقض جامعه را تصویر می کند. جامعه ای که ترکیب آن بر پایه ی «ریا» استوار شده است. مگر «ریا» خود چیزی جز «تناقض» می تواند باشد؟ واقعن هیچ اندیشیده اید که «ریا» از چه چیزی پدید می آید؟ از تناقض. تناقض میان «دل» و «رفتار»: «رفتار» مطابق شریعت، «گفتار» مطابق شریعت، اما «دل» متوجه فریب مردم، برای جلب قدرت و استمرار حکومت. حاکمیت امیر مبارزالدین با آن سوابق و رفتارهایش چیزی جز ترکیب تناقض هاست؟ چه طنزی بالاتر از این که کسی با عالی ترین اسلوب بیان هنری خویش، این چنین تناقضی را تصویر کند:

 

 

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد       قصه ی ماست که در هر سر بازار بماند

 

 

دوش از این غصه نخفتم که فقیهی می گفت:    حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

 

 

به آب دیده بشوییم خرقه ها از می             که موسم وَرَع و روزگار پرهیز است

 

 

در آستین مرقّع پیاله پنهان کن               که همچو چشم صُراحی زمانه خون ریز است

 

 

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد       که می حرام ولی به ز مال ِ اوقاف است»[3]

 

 

 

[1]  البته دقت شود که شعرهای حافظ دارای معانی مختلفی است، که بیشتر ما لایه ظاهر را مد نظر قرار میدهیم.

 

 

[2]  البته استاد خرمشاهی بر این سخن استاد خرده گرفته اند و مثالهای نقضی بیان کرده اند رک: خرمشاهی، بهاءالدین، «طنز حافظ» تاملی انتقادی بر مقاله ی استاد شفیعی کدکنی، ماهنامه حافظ، شماره 21، آذر 1384.

 

 

[3]  ماهنامه‏ی حافظ، شمارۀ‏ 19، مقالۀ «طنز حافظ»، ص 41.