خاطرات یک درخت

 

یادش بخیر بهاری داشتم، سرو قد بودم و کمان ابرو، بادهای تند و سخت تکانم نمی داد چون ریشه ای سرسخت داشتم، قلب زمین را شکافته بود و در دلش مهربانانه مأوا گزیده بود.

 

پرندگان در زیر سایه ام لانه ساخته و در میدان آغوش بازی می کردند. می پریدند، می نشستند و در دل شب به آنها سرائی می دادم و من نیز چون مرغکی آنان را زیر پرو بالم جای داده و مانند گهواره به خواب خوش هدایتشان میکردم.

با نفسهای آنان بود  که در درون خویش حس مادرانه و جریان زندگی و زندگی آفرینی را احساس می کردم.

 

مردانه روی پای خویش ایستاده و دستگیر رهروان و درماندگان بودم. عاشقانه سایه بر سر هر خوب و بدی داشتم و در نگاهم بین مخلوقات فرقی نمی گذاشتم و همه را از گرمی سوزان خورشید نجات می دادم اگر چه همسخنی بیشتری را پاکروانان داشتم.

خلاصه کارم این بود که طلوع را به عشق خدمت رسانی، غروب می کردم.

 

ولی نقاش سرد پائیزی رنگی دیگر بر رویم کشید. نشاطم رفت و قوتم در جنگ با دژخیم سردش کم توان شد. پرستوهایم پر کشیدند و چراغ فروزان حیات درونم رو به افول و خموشی می رفت. 

شده بودم پیرزنی فرتوت و آب شسته. دیگر توان نداشتم برگانم که فرزندانم بودند را در بر بگیرم. کارم شده بود التماس به باد: که ای سرنوش ساز! دارائی ام را از من مگیر!

اما او غبغبی پر باد داشت و مانند صاحبخانه ای بی رحم، شلاق بر رویم می کشید و گلهای خانه ام را یکی یکی پر پر می کرد.

بگزار باز بگویم: رخت از تنم بیرون کرد.

حال دیگر عریان شده و از خجالت بی رمق و رگهایم دیگر کرخ شده بود.

 

سوز سرما روح و جانم را به بازی گرفته بود. من بودم تنها و عریان، در برابر شلاق باد و سرما پاییزی و آزار بیشتری به خاطر بی حجابی ام.

 

 

اما امیدم روزگار زمستان است! چرا که برایم خوابی به ارمغان می آورد!

 

خوابی که مرا از خود بی خود کند تا نه سوز سرمایی را بفهمم نه ذلت کشف حجاب.

 

 

علی اکبر قلی زاده

3 جمادی الثانی 1347 هجری قمری