شعر طنز از کیومرث صابری:
همون «گل آقا»ی خودمون
چهار عنصر...!
از هر کنار بر سر من ریخت نانخوری
نگذاشت بهر بنده مجال تفکری
گر هر دقیقه اشک بریزم، عجب مدار
ابر سیاه هستم و دارم دل پری
در خانه ام زنی است که در طول عمر خویش
هر گز نکرده از خدماتم تشکری
هی پول گیرد از من و ، تحویل من دهد
هر صبح لندلندی و هر شام غرغری
من پایبند او شدم، او پایبند من
آری جلنبری است، اسیر جلنبری
اندر اداره نیز جناب مدیر کل
قلدر شده است بهرم و آنهم چه قلدری!
جز اینکه جاهل است و دم از عقل میزند
از او کسی ندیده ریا و تظاهری
باید که در برابرش آریم سر فرود
گویی که اوست آتش و ما نیز انبری
در هیچ کلهای نتوان یافت این زمان
مغزی که احتیاجندارد به دکتری
دارد جدال با من مستأجر ضعیف
آن مالکی که بوده زمانی سناتوری
گفتم چرا کنی دو برابر اجاره را؟
ناگه به توپ بست مرا با تغیری
فریاد زد که: «خانه من در خور تو نیست
آن به که زندگی بکنی زیر چادری!»
از بسکه من ضعیفم و از بسکه او قویاست
ترسم سر مرا شکند با تلنگری
الحق که جان دهد تن او بهر لای جرز
کورا دلی است سختتر از پارهآجری
افلاس و عقل کشت مرا، کاش داشتم
من نیز کله تهی و کیسه پری
زنداری و گرانی و بیخانگی و فقر
بیچارهام زدست چنین چار عنصری!
***
***
با اجازه «حمید مصدق»
تو به من غریدی،
کوپن گوشت به دستم دادی
و به من فرمودی
بچه ها طعم نشاط آور گوشت
رفته از خاطرشان
برو هر طور شده
از سر قله قاف،
یا که هر جای دگر گوشت بیار...
... و من اندیشه کنان
با «کوپن» رفتم، تا آن سر شهر
همه جا را گشتم
گوشت، افسوس نبود!
روز بعد از آن شب
من و تو دست به دست
پی شانصد (!) گرم از گوشت به قصابی «هاشم» رفتیم.
... همچو همکارانش هیچ نداشت.
بی کوپن بود ولی آنجا گوشت
و به ما چشمک زد تکه ران
تو به من خندیدی
و شکستی گردویی را بادمب! خودت
نصف مغزش را دادی دستم
در عوض من هم، آهسته کمی گوشت به دستت دادم
هاشم آقا قصاب
گوشت را دست تو دید
از پیات تند دوید
تکه یخزده از دست تو افتاد به خاک
تو زدی لیک به چاک
من از آن روز که تو در رفتی
و من از «هاشم»یک چک خوردم
و دو تا اردنگی
و سه تا فحش قشنگ،
تازه دریافت(!) نمودم این را
که برای چه در آن دیگ بزرگ
که در آن قیمه سال پدرت میجوشید
تکهای گوشت نبود! و چرا مادر تو،
آب را میافزود!
***
***
هم اکنون...
گر آدمی به دنیا، دارای مال باشد
البته میتواند، شیرین مقال باشد!
آن را که وضع مالی، چون بنده نیست عالی
با صورت هلالی، قدش چو «دال» باشد
دیدیم بس ملامت، بردیم بس ندامت
از اغنیا کرامت، امری محال باشد
گرد مرد بی بضاعت، خو کرد با قناعت
بر سکوی مناعت، او را مدال باشد
ای آن که با چموشی، کردی گرانفروشی
خون جای آب نوشی، گویی حلال باشد
از خود مباش راضی، تنها مرو به قاضی
مانند عهد ماضی، کی عصر حال باشد؟
امروز روز، مردم، سازند با تورم
گویند با تبسم: ثروت، و بال باشد!
«شاطر» که راه پوید، بسیار گفت و گوید
دست از سخن نشوید، گیرم که لال باشد!
گل آقا. شماره 43. شهریور 1370
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
هم میهن ارجمند! درود فراوان!
با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن
"وب بر شاخسار سخن "
هر ماه دو یادداشت ملی – میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.
خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.
آدرس ها:
http://payam-ghanoun.ir/
http://payam-chanoun.blogfa.com/
[گل]
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥