خنده تا حد جنون در گفته مولوی
یکی از مبانی مهم که در دریای بیکران معارف و اخلاق مثنوی معنوی، بر روی آن دست گذاشته شده است «طلب» و زحمت کشیدن برای رسیدن است:
آب کم جوی تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
لذا در جاهای مختلف این را تذکر میدهد. در داستان صوفی نیز داستانی از خیاطی نقل میکند که از لباسهای مردم می دزدید. شخصی گفت من فریب دَرزی (خیاط) را نمی خورم اما دیگران گفتند از تو زرنگتر را تشنه سرآب برده و برگردانده است:
گفت خیاطى است نامش پور شش اندرین چستى و دزدى خلق کش
گفت من ضامن که با صد اضطراب او نیارد برد پیشم رشته تاب
پس بگفتندش که از تو چُست تر مات او گشتند در دعوى مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش که شوى یاوه تو در تزویرهاش
آن شخص چون طعن دیگران را دید، سرش گرم شد و بر سر موفقیتش بر این کار، شرط بست که مَرکبم را میدهم اگر چنان شود:
گرمتر شد ترک و بست آن جا گرو که نیارد برد نى کهنه نه نو
مطمعانش گرمتر کردند زود او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازى من بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتاند برد اسبى از شما واستانم بهر رهن مبتدا
آن شخص ترک شب را تا به صبح در فکرت به سر برد و صبح پارچه اطلسی را برداشت و نزد او برد و یا سلام و احوال پرسی شیفته او شد و تماما خود را در اختیار او قرار داد:
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب با خیال دزد مىکرد او حراب
بامدادان اطلسى زد در بغل شد به بازار و دکان آن دغل
پس سلامش کرد گرم و اوستاد جست از جا لب به ترحیبش[1] گشاد
گرم پرسیدش ز حد ترک بیش تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وى نواى بلبلى پیشش افکند اطلس استنبلى
که بِبُر این را قباى روز جنگ زیر نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسم آراى را زیر واسع تا نگیرد پاى را
گفت صد خدمت کنم اى ذو وداد[2] در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روى کار بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حکایتهاى میران[3] دگر و ز کرمها و عطاى آن نفر
و ز بخیلان و ز تحشیراتشان[4] از براى خنده هم داد او نشان
همچو آتش کرد مقراضى برون مىبرید و لب پر افسانه و فسون
از درزی (خیاط) داستان گفتن و از ترک بسیار خندیدن، تا جایی که چشمانش باز نمیشد و این بهترین فرصت بود برای قیچی تیز کردن برای دزدی:
ترک خندیدن گرفت از داستان چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پارهاى دزدید و کردش زیر ران از جز حق از همه احیا نهان
حق همىدید آن ولى ستار خوست لیک چون از حد برى غماز اوست
ترک را از لذت افسانهاش رفت از دل دعوى پیشانهاش
اطلس چه دعوى چه رهن چى ترک سر مست است در لاغ اچى[5]
آنقدر شوخی و مزاح و لاغ به دهان ترک خوش آمد که از همه چیز فراموش کرد و مانند یک معتاد او را قسم میداد که بیشتر لاغ زن، و او چنان کرد که ترک به حد بیهوشی و از خودبیخودی رسید:
لابه کردش ترک کز بهر خدا لاغ مىگو که مرا شد مغتذا
گفت لاغى خندمینى آن دغا که فتاد از قهقهه او بر قفا
پارهاى اطلس سبک بر نیفه زد ترک غافل خوش مضاحک مىمزد
همچنین بار سوم ترک خطا گفت لاغى گوى از بهر خدا
گفت لاغى خندمینتر ز آن دو بار کرد او این ترک را کلى شکار
چشم بسته عقل جسته مولهه مست ترک مدعى از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ که ز خندهش یافت میدان فراخ
درزی نیز آنقدر دزدید که آخر سر به رحم آمد ولی او ول کن نبود و در پی لاغ، هستی از کف میداد. جناب مولوی اینجا نکته ای را تذکر میدهند:
اى فسانه گشته و محو از وجود چند افسانه بخواهى آزمود
خندمینتر از تو هیچ افسانه نیست بر لب گور خراب خویش ایست
اى فرو رفته به گور جهل و شک چند جویى لاغ و دستان فلک
تا به کى نوشى تو عشوهى این جهان که نه عقلت ماند بر قانون نه جان
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد آب روى صد هزاران چون تو برد
مىدرد مىدوزد این درزى عام جامهى صد سالگان طفل خام
سپس ملای رومی چند نکته حکیمانه نیز درباره خنده و سرمستی حاصل از آن بیان میکند و نتیجه آن را که غفلت است، گوشزد میکند که میدانی چه کالایی را از دست میدهی:
خندهى چه رمزى ار دانستیى تو بجاى خنده خون بگرستیى
اطلس عمرت به مقراض شهور برده پاره پاره خیاط غرور
سخت مىرنجى ز خاموشى او و ز نحوس و قبض و کین کوشى او
اخترت گوید که گر افزون کنم لاغ را پس کلىات مغبون کنم[6]
همانطور که بیان شد طنز بی حسی و غفلت را در پی دارد و این غفلت و بی حسی گریزگاهی است برای کسانی که دام پهن کرده اند. شاهراهی است طنز برای غفلت و بهربردن از غفلت دیگران. به هوش باشیم.