شیخ بهایی و هجو عالمان ظاهری
هجو سلاحی نیست که فقط در برابر دشمن به دست گیریم و آنها را تحقیر کنیم و با آنها جنگ روانی به راه اندازیم، بلکه هجو سلاحی است که گاهی باید علیه دوستان و آنان که دوستشان داریم به کار ببریم.
ما در زندگی خودمان گاهی به نزدیکان کنایه و متلک می اندازیم، البته نه به قصد آزار و اذیت بلکه در جهت رشد و تکامل و تربیت.
عارفان و عاشقان نیز که هدف آفرینش و آرامش حقیقی و علم واقعی را در عرفان و حرکت به سمت حقیقت این عالم هستی می دانستند، گاهی به زبان طنز و گاهی به زبان هجو کسانی که عمری مشغول علوم خشک و رسمی بوده اند میتاختند و به آنها یادآور می شدند که یاد محبوب و رسیدن به او و عاشق او شدن از همه کارهای ما مهمتر است.[1]
فیض کاشانی در این باره دارد که:
علم رسمی از کجا عرفان کجا دانش فکری کجا وجدان کجا
عشق را با عقل نسبت کی توان شاه فرمان ده کجا دربان کجا
کی بجانان میرسد بی عشق جان جان بی عشق از کجا جانان کجا
عشق این را این و این را آن کند گر نباشد عشق این و آن کجا
هم سر ما عشق و هم سامان ما سر کجائی عشق یا سامان کجا
عشق خان و مان هر بی خان و مان فیض را بی عشق، خان و مان کجا
شاگرد این مکتب و خوشه چین درسهایش جناب شیخ بهایی نیز بارها این علوم ظاهری را به هجو می گیرد و لو علم فقه و تفسیر باشد و میگوید باید در کنار اینها به دنبال علم حقیقی و علم عاشقی باشیم:
قد صرفت العمر فی قیل و قال یا ندیمی قم، فقد ضاق المجال
قم ازل عنی بها رسم الهموم ان عمری ضاع فی علم الرسوم
علم رسمی سر به سر قیل است و قال نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
طبع را افسردگی بخشد مدام مولوی باور ندارد این کلام
وه! چه خوش میگفت در راه حجاز آن عرب، شعری به آهنگ حجاز:
کل من لم یعشق الوجه الحسن قرب الجل الیه و الرسن
یعنی: «آن کس را که نبود عشق یار بهر او پالان و افساری بیار»
گر کسی گوید که: از عمرت همین هفت روزی مانده، وان گردد یقین
تو در این یک هفته، مشغول کدام علم خواهی گشت، ای مرد تمام؟
فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم هندسه یا رمل یا اعداد شوم
علم نبود غیر علم عاشقی مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث هست از تلبیس ابلیس خبیث
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز گر بود شاگر تو صد فخر[2] راز
هر که نبود مبتلای ماهرو اسم او از لوح انسانی بشو
دل که خالی باشد از مهر بتان لته[3] حیض به خون آغشته دان
سینه خالی ز مهر گلرخان کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه، گر خالی ز معشوقی بود سینه نبود، کهنه صندوقی بود
تا به کی افغان و اشک بیشمار؟ از خدا و مصطفی شرمی بدار
از هیولا،[4] تا به کی این گفتگوی؟ رو به معنی آر و از صورت مگوی
دل، که فارغ شد ز مهر آن نگار سنگ استنجای[5] شیطانش شمار
این علوم و این خیالات و صور فضله شیطان بود بر آن حجر
تو، بغیر از علم عشق ار دل نهی سنگ استنجا به شیطان میدهی
شرم بادت، زانکه داری، ای دغل! سنگ استنجای شیطان در بغل
لوح دل، از فضله شیطان بشوی ای مدرس! درس عشقی هم بگوی
چند و چند از حکمت یونانیان؟ حکمت ایمانیان را هم بدان
چند زین فقه و کلام بیاصول مغز را خالی کنی، ای بوالفضول
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف از اصول عشق هم خوان یک دو حرف
دل منور کن به انوار جلی چند باشی کاسه لیس بوعلی؟[6]
سرور عالم، شه دنیا و دین سؤر[7] مؤمن را شفا گفت ای حزین
سؤر رسطالیس و سؤر بوعلی[8] کی شفا گفته نبی منجلی؟
سینه خود را برو صد چاک کن دل از این آلودگیها پاک کن2.[9]
البته دقت شود که این مبارزه و این صراحت لهجه و این گونه هجو کردن کسانی که غرق در علوم ظاهری هستند به خاطر این است که آنها آن را غایت گرفته اند و کسانی که اهل ظاهر هستند را به هجو و تمسخر و استهزاء میگیرند یا نعوذبالله به کفر متهم میکنند. لذا در برابر چنین کسانی بایستی چنین کرد.
البته هر چه زمان گذشت و رشد مردم بیشتر شد، طالبان این علوم ظاهری نیز کمتر گشت و علوم عقلی و عرفانی مشتری بیشتری پیدا کرد ولی با این وجود هنوز هم از دست افراد پیدا میشوند.
علامه طهرانی نقل میکنند: مرحوم آیت الله بهجت زمانی که محضر آیت الله قاضی شرفیاب می شدند، در درس کفایه آیت الله سید ابوالقاسم خویی هم حضور داشتند. در یکی از مباحث (استعمال لفظ در بیشتر از یک معنا) که نظر صاحب کتاب (آخوند خراسانی) بر عدم صحت آن بود ایشان به استادشان آیت الله خویی اشکال میکنند که انسانهای قوی النفس میتوانند میان چند لحاظ جمع کنند و اشکالی پیش نمیآید. استاد این اشکال را می پسندند و میگویند که این اشکال از تو نبود از کجا فراگرفته ای؟ میگوید از استادی به نام سید علی قاضی. میگوید که نام ایشان را شنیده ام ولی نمی دانم مطالبش حق است یا باطل.
ایشان قضیه را به آقای قاضی منتقل میکنند، ایشان میگویند که سلام ما را به اقای سید ابوالقاسم برسانید و بگویید شما بحمد الله مجتهد هستید و کسی نیستید که تشخیص ندهید. بعد از این واقعه ایشان تصمیم می گیرند که خدمت اقای قاضی برسند و دستوراتی می گیرند و به خاطر این دستورات سلوکی برخی مکاشفات صوری برای ایشان منکشف میشود و حتی در کشفی تمام زندگی خود و مرجعیت و ارتحال خویش را دیده بودند. اما به دو دلیل از محضر اقای قاضی کناره گیری میکنند که یکی از آنها این بود که شیخی شیطان صفت به پدر ایشان نامه می نویسد که چه نشسته ای؟ فرزندت مرجعیت آینده و فقاهت را کنار گذاشته و صوفی شده. ایشان هم فرزندخویش را از ادامه کار منع میکنند.
علامه طهرانی می فرمایند که همین شیخ شیطان صفت در نجف جلوی من را هم گرفت و گفت که این عظمت و مرجعیت را آقای خویی مدیون من است و من چنین کردم. تو نیز اگر دست از کار های غیر فقهی خویش برداری مرجعیت آینده از آن توست. بنده هم مفصل جواب ایشان را دادم گفتم که اولا پدر من مرده و نمیتوانی به او نامه بنویسی ثانیا من سه درس شرکت میکنم و همه آنها را مطالعه و مباحثه عمیق میکنم و اوقات فراغت را به جای گعده های بی فایده به اعما سلوکی اختصاص می دهم ثالثا شما از نظر سن در حکم پدر من هستید و سالهاست درس فقه و اصول می خوانید و من حاظرم با شما نزد هر استادی که می فرمایید امتحان بدهیم ببینیم که بهتر خوانده است. علامه طهرانی فرمود. فبهت الذی کفر. لال شد و هیچ نگفت.[10]
[1] مکاتباتی بین عارف کامل جناب سید احمد کربلایی و عالم ذوالقدر محقق اصفهانی شیخ محمد حسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی بوده است. آیت الله المجسم سید احمد کربلایی در انتهای نامه چهارم با کنایه می فرمایند: «خداوند إدراک حقایق مرحمت فرماید؛ و اگر توفیق إدراک اصطلاحات نیز مرحمت فرماید، کمال مرحمت خواهد بود. الحال که توفیق تأمّل در مرادات ایشان نبود؛ و غرض متعلّق به تأمّل در آنها و تصدیق و عدم تصدیق در آنها نیست؛ وَفقّنا الله للعلم النَّافع و العمل الصَّالح.
علم رسمى سر بسر قیل است و قال نه ازو کیفیّتى حاصل نه حال
علم نبود غیر علم عاشقىّ ما بقى تلبیس إبلیس شقىّ؛
توحید علمى و عینى، ص 126.