خُندیژِن:


وقتی خُندیژِن[1] خون کم می شود،

 باید بروی و در سایه درخت شادمانی لختی بیاسایی

 تا ویتاخنده را به دست بیاوری تا کارت به غم آباد نیفتد

 و بتوانی به  «وقتِ آزادِ» زندگی راه پیدا کنی.

همنشینی با درخت شادمانی، 

میوه اش شادی و اثرش افزایش خُندیژِن خون است.

 وقتی خُندیژِن وارد خون می شود، 

صدای تزلزل شجره غم و غصه و اضطراب به آسمان بلند میشود 

و آدمی را به انسانی دیگر مبدل می گرداند.

افزایش خُندیژِن رویشش پویش  آدمی، و پوششش جوشش اوست. 

او با گلبولهای نگهبان دست به دست هم می دهند به مهر 

و سفید کشور دل را می کنند آباد.

شایسته تر چنین بود  که

 او را «کیمیا» نامیم، 

چرا که گوهری است که بر هر زخم نهی،

 بی هیچ دوا و به دور از هر دردی، شفا آفریند.

البته اگر خُندیژِن افزایش پیدا کند، 

چه بسا که قلب را اکسیده کند 

چرا که افراط در دارو، بی دارویی را نتیجه دهد. 

خُندیژِن فراوان بر هر چی گذرد او را زنگار الوده کند،

 هیبت را بی وقار، آبرو را بی ابرو و سکینه را بی قراری آورد.

اما گر چه شرایط برای دیدن صراط مستیقیمش  چنان میسر نیست،

 ولی از پیمودنش نیز جَرمی (قطع) نیست 

چرا که او فعال است و نبودنش را با بودن تابوت تکمیل کند

 و روح را به غمستان و جسم را به قبرستان ببرد.

 

   طنزیمات قلی زاده   



[1]  تو گویی که کارکرد خنده بر جسم و جان،همانند است با اثر اکسیژن با تن و روان. آری بعد از اینکه این نکته را این حقیر کشف کرد، آنها نیز به این تفاهم پی بردند و ناخواسته با هم متحد شدند و این اتحادشان مزدوج گشت. منت الهی بر آنها تمام گشت و این فرزند را «خُندیژن» نام نهادند.